همه چیز

۵ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

                                                خوشبوترین گل       

سلام مجدداین داستان برای دبستانی ها است.داستان خوشبوترین گل از فصل1درمورد حضرت محمد<ص> است.

روزی بود،روزگاری بود.در سرزمین عربستان شهری بود به نام مکه .در مکه مردمی زندگی می کردند که قبیلهء قریش معروف بودند.قبیلهء قریش محترم ترین قبیله های عرب بود.در میان مردم این قبیله مرد برزگواری زندگی می کرد به نام عبدالمطلب.عبدالمطلب بزرگ قریش بود.

عبدالمطلب ده پسر داشت.از میان این ده برادر،یکی بود که از همه زیباتر بود.مهربان تر و شجاع تر بود.او عبدالله نام داشت.

همهء مردم عبدالله را دوست می داشتند.عبدالمطلب هم او را از بقیهء پسرهایش بیشتر دوست می داشت.برای همین،وقتی عبدالله به سن جوانی رسید،پدرش عبدالمطلب،از میان دختر ها ،بهترین دختر را انتخاب کرد و به ازدواج عبدالله در اورد.این زن آمنه نام داشت.آمنه و عبدالله، همدیگر را دوست می داشتند و زندگی خوبی را شروع کردند.

اما یک روز عبدالله به خانه آمد،نزد آمنه رفت و به او خبر داد که می خواهد به سفر برود;سفر به شام.

عبدالله بار سفرش را بست و آماده شد.از آمنه خداحافظی کرد،سوار شترش شد و همراه کاروان رفت.آمنه ایستاده بود و رفتن عبدالله را نگاه می کرد.


چند ماه گذشت و کاروان از سرزمین شام برگشت،آمنه هم آمد تا از شوهرش استقبال کند.

اما عبدالله نیامده بود.شتر او تنها و بیصاحب برگشته بود.ساربان ها با غم و اندوه خبر دادند که عبدالله زیبا،شجاع و مهربان در راه برگشت از دنیا رفته است.

آمنه در غم مرگ عبدالله خیلی گریه کرد و غصه خورد.فکر کرد در این دنیا،دیگر کسی را ندارد،اما او تنها نبود.فرزند عبدالله همراه همراه او بود.از آن به بعد همهء دلخوشی آمنه ،همین بچه ایبود که در شکم داشت.مدت ها گذشت. یک شب آمنه در اتاق خودش تنها بود.آمنه نگران بود. در دل گفت:«حالا چطور تنهایی بچه ام را به دنیا بیاورم؟»

لحظه ای چشم هایش را بست.وقتی چشم باز کرد،دید اتاقش غرق نور است و فرشته های زیادی دور تا دور اتاق  ایستاده اند.آمنه با دیدن فرشته ها آرام شد.دردش را فراموش کرد.انگار به خواب خوشی فرو رفته بود. در همین حال بود که پسرش به دنیا آمد.

فرشته ها دور آمنه جمع شدند و به او کمک می کردند.پسرش را در طشتی پر از گلاب شستند و در پارچهء تمیزی پیچیدند و او را در کنار آمنه خواباندند.

آمنه به پسرش نگاه کرد و به یاد عبدالله افتاد.با مهربانی گونه های پسرش را بوسید و تنش را بویید.چه بوی خوشی!بوی گل!

آمنه با خودش حرف می زد و پسرش را ناز می کرد.از صدای حرف زدن آمنه،ام عثمان بیدار شد.ام عثمان پیرزرنی بود که برای کمک از آمنه در خانهء او زندگی می کرد.او وقتی وارد اتاق آمنه شد با تعجب دید که اتاق غرق در نور است،پر از بوی گل است و در کنار آمنه بچه ای خوابیده است و گریه می کند.

ام عثمان گفت:«وای خانم جان!دُرست می بینم؟بچه به دنیا آمده؟چرا خبرم نکردید؟بروم آب گرم بیاورم.باید بچه را بشوییم.»اما وقتی بچه را از کنار آمنه برداشت و بغل کرد، دید که بچه پاک و تمیز است.دید همهء آن عطر و بو از بدن بچه بلند شده است.دید همهء آن نور و روشتپنایی از چهرهء بچه می تابد.

ام عثمان خندید و در دل گفت:«باید بروم عبدالمطلب را خبر کنم.باید به بزرگ قریش مژده بدهم»

عبدالمطلب وقتی خبر تولدنوه اش را شنید،چشم هایش  از شادی درخشید.همان لحظه راه افتاد تا نوهء عزیزش را ببیند. وقتی نزدیک خانهء آمنه رسیدند،عبدالمطلببا تعجب گفت:«چه عطری!چه بوی خوشی!»

عبدالمطلب داخل خانه دوید و به اتاق آمنه رفت.نوه اش را بغل کرد و او را بوییدو چشم هایش را بوسید و گفت:«این از پدرش عبدالله هم زیباتر است!»

خبر تولد نوهء عبدالمطلب،به گوش مردم مکه رسید.مردم دسته دسته برای دیدن این نوزاد نورانی می آمدند.هرکس او را می دید،از تعجب خرفی می زد.

یکی گفت:«چقدر نورانی است!»

دیگری گفت:«تنش چه عطر و بویی دارد!»

سومی گفت:«عبدالمطلبحق دارد که به زیبایی نوه اش افتخار کند»

عبدالمطلب تولد نوهء عزیزش را جشن گرفت.گرسنه ها را غذا داد.تا چند روز درِ خانه اش به روی همه باز بود.همه می آمدند و بر سفره ءاو  می نشستند و غذا می خوردند.روز هفتم،کودک را هم به مهمانی آوردند.عبدالمطلب می خواست برای نوه اش اسمی انتخاب کند.

چشم همهء مردم به دهان عبدالمطب بود.عبدالمطلب به صورت نوه اش نگاه کرد و با لبخند گفت:«او را محمد صدا می کنم.»

یکی گفت:«محمد! چنین اسمی بین عرب ها رسم نبوده!»

عبدالمطلب گفت:«به خاطر اینکه هیچ کس مثل نوهءمن شایسته این نام نبوده است.»

         

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۹
امیرعلی اصغری

سلام.این کتاب فقط برای دبستانی ها می باشد.

در مورد حضرت مهدی<عج>



از اولین دیدار نرجس و حکیمه خاتون سال ها گذاشته بود. حکیمه خاتون علاقه عجیبی به نرجس داشت و هر روز به خانهء پسر برادرش می رفت تا نرجس را ببیند و احوال او را بپرسد.


روزی از روزها،مثل همیشه،حکیمه به خانه امام حسن عسکری رفت.احوالش را پرسید و چند دقیقه ای کنار پسر برادرش نشست و به چهرهء او نگاه کرد.حکیمه خاتون هروقت دلش برای برادرش امام علی نقی تنگ می شد،به چهرهء پسر او نگاه می کرد.حکیمه خاتون نشسته بود و چشم به چهرهء امام داشت.آهی کشید و آهسته گفت:«عمه جان!دعا می کنم که خداوند هرچه زودتر وعده اش را عملی کند و فرزندی پاکیزه به شما عطا فرماید.»


امام لبخدی زد و گفت:«دعایت پذیرفته شده است عمه جان!فرزندی که دعا می کنی خداوند به من عطا فرماید،به زودی در این خانه متولد خواهد شد.»


حکیمه خاتون خوشحال شد. چند دقیقهء دیگر هم کنار پسر برادرش نشست و از اینجا و آنجا گفت.بعد نرجس رفت.تا نزدیک غروب در کنار نرجس ماند.بعد وسایلش را جمع کرد تا به خانهء خودش برگردد.در این لحظه امام حسن عسکری رو به عمه اش گفت:«عمه جان! امشب پیش ما بمان!»


حکیمه پرسید:«برای چه؟»


تا اینجا نوشته ام چون دو صفحه دیگر هم داشت نمی نویسم.ببخشید


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۹
امیرعلی اصغری

                                              به نام خدا

این داستان اول در کانال قهرمانان در تلگرام گذاشته شده است و هر کپی پیگرد قانونی دارد.

یک روز مرد عنکبوتی با همکارش به جایی می روند که در انجا جنگ بزرگی برپا بود.انها دیدند که قهرمان هایی هم می جنگند که یکی از دشمنان بزرگ سوپر من در انجا بود و داشت یک قهرمان را می زد.اسم اون قهرمانی که داشت دشمنه می زد فانوس سبز بود.سوپر من هم تا او را دید به کمک او رفت.مرد عنکبوتی هم با دشمنان می جنگید که ددپول یک ان با تفنگ هایی که داشت همه ی دشمنان رو زد.تیر هایی که زد هیچ کدامشان خطا نرفته بود و هیچ کدامشان به قهرمانان نخره بود.همه از ددپول تشکر کردند و به خوبی و خوشی به خانه هایشان رفتند. صبح روز بعد ددپول با خوشحالی راه می رفت که یک دفعه تمامی خبرنگار ها دور تا دور راه او را گرفتند.انها پرسیدند که شما قهرمان ها را نجات دادید.چطوری این کار را کردید؟


ددپول نمی خواست به حرف قهرمان ها جواب دهد که مرد عنکبوتی می اید.ددپول را بغل می کند و بعد تار به دیوار های ساختمان ها می زند و مرد عنکبوتی و ددپول از انجا می روند.خبرنگار ها شگفت زده به دوربین نگاه می کنند و می گویند<<مرد عنکبونی ددپول را بغل گرفت و برد و نذاشت ما حتی یک سوال از ددپول بپرسیم>>


مرد عنکبوتی ددپول را به خانه اش دعوت می کند و ددپول هم قبول می کند.وقتی ددپول به خانه ی مردعنکبوتی می رود چیزی توجه ان را جلب می کند.او سوپر من است که توجه ددپول را جلب کرده است.ددپول با تعجبی از مرد عنکبوتی می پرسد:<<سوپر اینجا چه کار می کند؟>>مرد عنکبوتی هم می گوید:<<او همکار و دوست من است.من هرجای مامورتی که می روم او هم با من می اید تا بتوانیم بهتر ان ماموریت را حل کنیم.البته این هم بگم که کار برای هر دومون راحت است.اگر خواستی تو هم می توانی در گروه ما که اسمش قهرمانان هست باشی.اگر تو بیای می شیم3 نفر.راستی چی می خوری؟چای یا قهوه؟>>ددپول می گوید:<<خیلی دوست دارم که تو گروهتون بیام اگه اجازه بدین. اها راستی گفته بودی چای یا قهوه.من قهوه می نوشم>>بعد که مرد عنکبوتبی قهوه اورد..........


بقیه داستان سری بعد

کپی=حرام

نویسنده:امیرعلی اصغری

اگر این داستان را به همراهادرس کانال تلگرام و نویسنده کپی نکنید<اصلا کپی نشود.اگر نیاز فوری داشتید>این داستانی که کپی کردید بسیار حرام حساب می شود

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۸
امیرعلی اصغری


1- ترکیب موجود humangousour+spider monkey

2-ترکیب موجود chromastane+humagousour


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۸
امیرعلی اصغری

اهنگ های بسیار زیبا واسه شما می گزاریم.


اهنگ محسن چاووشی شیداِیی
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۹:۳۵
امیرعلی اصغری