داستان سلام از کتاب چهارده معصوم چهارده قصه
سلام.این کتاب فقط برای دبستانی ها می باشد.
در مورد حضرت مهدی<عج>
از اولین دیدار نرجس و حکیمه خاتون سال ها گذاشته بود. حکیمه خاتون علاقه عجیبی به نرجس داشت و هر روز به خانهء پسر برادرش می رفت تا نرجس را ببیند و احوال او را بپرسد.
روزی از روزها،مثل همیشه،حکیمه به خانه امام حسن عسکری رفت.احوالش را پرسید و چند دقیقه ای کنار پسر برادرش نشست و به چهرهء او نگاه کرد.حکیمه خاتون هروقت دلش برای برادرش امام علی نقی تنگ می شد،به چهرهء پسر او نگاه می کرد.حکیمه خاتون نشسته بود و چشم به چهرهء امام داشت.آهی کشید و آهسته گفت:«عمه جان!دعا می کنم که خداوند هرچه زودتر وعده اش را عملی کند و فرزندی پاکیزه به شما عطا فرماید.»
امام لبخدی زد و گفت:«دعایت پذیرفته شده است عمه جان!فرزندی که دعا می کنی خداوند به من عطا فرماید،به زودی در این خانه متولد خواهد شد.»
حکیمه خاتون خوشحال شد. چند دقیقهء دیگر هم کنار پسر برادرش نشست و از اینجا و آنجا گفت.بعد نرجس رفت.تا نزدیک غروب در کنار نرجس ماند.بعد وسایلش را جمع کرد تا به خانهء خودش برگردد.در این لحظه امام حسن عسکری رو به عمه اش گفت:«عمه جان! امشب پیش ما بمان!»
حکیمه پرسید:«برای چه؟»
تا اینجا نوشته ام چون دو صفحه دیگر هم داشت نمی نویسم.ببخشید